وبلاگ هم مسیر | دلنوشته های رضا محمودصالحی



شروع داستان:

نور شدید آفتاب به حدی زمین را گرم کرده بود که گویی کسی آتشی به زیر پای رهگذران صحرای صبا روشن کرده و آنان را وادار کرده بود که از توقف های میان راهی خود به حد توان بکاهند.کاروانسرایی که در گذشته در هشت فرسخی شهر قرار داشت یکی از همان محدود مسیرهای بود که کاروانیان برای استراحت و گذراندن شب به آن پناه می بردند ولی چون شهر شجره وسعت یافته بود دیگر آن کاروانسرا از رونق افتاده بود و کم کم تبدیل به خرابه شده بود . خرابه ای که اگرچه دیگر مسافری را به چشم نمی دید اما مکانی شده بود تا عبدالله و فضل بی خانمان را در خود ساکن کند.

عبدالله با آنکه بدنی نحیف داشت. اما از بعدِ نماز صبح تیشه خود را برمی داشت و به جان درختان و بوته های نامنظمی که در اطراف کاروانسرا روئیده بودند می افتاد و جز برای اقامه نماز دست از کار نمی کشید .

اما فضل راه دیگری را برای امرار معاش یافته بود او تنها هفته ای یکبار به شهر می رفت تا اگر شخصی ساده را دید او را بفریبد، و اگر مالی را یافت آن را برباید،یا اگر هیچ کدام از این ها عایدش نمی شد دست گدایی دراز می کرد و از مردم تقاضای پول و نانی می کرد تا به هرشکلی که شده مزد خود را از حاصل کار دیگران بگیرد و این کار را تا جایی ادامه می داد که احساس کند قوت یک هفته اش را جمع آوری کرده است .

 

***

((خستگی امانم را بریده بود. نمی دانستم که در کجای این بیابان بی آب و علف گیر افتاده ام. بیابانی که نه چیزی برای خوردن داشت و نه آبی برای نویشیدن، درخت داشت اما درختان بی میوه و خشک که حتی برگ آنچنانی هم نداشتند تا ظاهر خویشتن را سرسبز جلوه دهند. اما در آب از آن هم فقیر تر بود.آب، جز همان آب شوری که هشت فرسخ پیش به چشم دیده و کمی از آن نوشیده بودم را در دامان این صحرا که تا کنون ندیده ام. بالاتر از تشنگی و گرسنگی آنچه مرا آزار می دهد نا امیدی از نجات است هرچه جلوتر می روم پاهایم سست تر می شود. گویا که آنان نیز دریافته اند که مرا از این صحرا راه نجاتی نیست.چقدر پدرم من را از سفر تجاری باز داشت. چقدر او به من گفت که چرا به کار تجارت می پردازی در حالی که از آن بی نیازی و من گوش فرا ندادم

کاروانسرا! درست می بینم! باورم نمی شود احساس می کنم که این هم مانند سرآب هایی است که در را دیده بودم . اما کاروانسرا که خیالی نمی شود. می شود؟ چشم هایم را چندبار بستم و گشودم اما کاروانسرا محو نشد امید پیدا کردم امیداور شدم که باز بتوانم شهرم، خواهرم ، پدر و مادرم را ببینم . قدم هایم را هرگونه که بود تندتر کردم . جان تازه را در بدن احساس می کردم . ساعتی طول کشید که به نزدیکی آن کاروانسرا رسیدم راه زیادی تا کاروانسرا نمانده بود اما پاهایم دیگر توان راه رفتن نداشتند . احساس کردم بدنم بی حس شده است و آرام آرام با دستان نامرئی ، صحرا من را بر روی زمین می اندازد.))

ادامه دارد.


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

میهن استون , جامع ترین سایت سنگ ایران معرفی انواع بازی های تخته نرد آنلاین جدیدترین های تکنولوژی | بازی | نرم افزار مهاجرت و سفر به تمام نقاط جهان دیار دیگر فیزیو تراپی معجزه dsdsdsddsd btechA سرتوو وبلاگ سنجش ناحیه یک خرم آباد